Thursday, July 20, 2006

پاکت بی تمبر و تاریخ

هوررا! امروز کلی کار کردم، بعد از مدتها تونستم یکمی از بازده کاریم راضی باشم. هر چند هنوز تا اون چیزی که قبلا بودم خیلی فاصله دارم، ولی کم کم دارم بهتر می شم. با وجود اینکه راه حلی برای عامل آشفتگی ذهنیم پیدا نکردم، ولی فعلا صورت مساله رو پاک کردم. تازه رسیدم به حرف ارژنگ خان حصیبی. این موجود رو دو دفعه بیشتر ندیدم، ولی تو این دو دفعه کلی بهم چیز یاد داده. خیلی جالب به دنیا و زندگی نگاه میکنه، با همه آدمهایی که تا به این روز دیدم فرق می کنه؛ کاش منم بتونم مثل اون به زندگی و پیچدگیهاش فکر کنم!
راستی مثل اینکه یه دوست جدید از شهر بارانی ونکوور پیدا کردم! وقتی کامنت رو خوندم و دیدم که نویسندش تو کاناداس، نمی دونم چرا یه دفعه یاد kingston و همه ی دوستهای خوبم تو کانادا افتادم. کانادا سرزمین دوست داشتنی سردی بود که وجود یه سری آدما دوست داشتنیش می کنه. ولی شهر فرشتگان، شهر خوش آب و هوایی هست که سردی یه سری از فرشته هاش داره دیوونم می کنه!
بر و بچز هر کجای دنیا که هستین، بدونین دلم برای همتون کلی تنگیده. یاد اون روزای شریف به خیر؛ چه دورانی داشتیم تو شریف.
دیروز همش این شعر تو مغزم بود، نمی دونم چرا!

پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی اسم و امضاء
کوچه دلواپسی ها
برسه به دست بابا

با سلام خدمت بابا
عرض کنم که غربت ما
انقدم بد نیست که میگن
راضیم الحمدا...


1 Comments:

Blogger Arsh said...

ياد اين اين شعر افتادم: قاصدك هان? چه خبر آوردي? وز كجا وز كه خبر آوردي

July 20, 2006 7:55 PM  

Post a Comment

<< Home