Tuesday, June 26, 2007

بستنی

Sunday, October 15, 2006

جمله ناگفته

تمامی حرف من، فقط همان یک جمله بود،
و من، ساعت ها و ساعت ها حرف زدم،
ساعت ها و ساعت ها،
و تنها حرفی که ناگفته ماند،
همان یک جمله بود... همان یک جمله...

Friday, August 04, 2006

خونه ی خورشید

کوره ها سرد شدن

سبزه ها زرد شدن

خنده ها درد شدن

از سر تپه ، شبا

شیهه ی اسبای گاری نمیاد ،

از دل بیشه ، غروب

چهچه سار و قناری نمیاد

دیگه از شهر سرور

تکسواری نمیاد .

دیگه مهتاب نمیاد

کرم شب تاب نمیاد .

برکت از کومه رفت

رستم از شانومه رفت :

تو هوا وقتی که برق میجه و بارون می کنه

کمون رنگ به رنگش دیگه بیرون نمیاد ،

رو زمین وقتی که دیب دنیا رو پر خون می کنه

سوار رخش قشنگش دیگه بیرون نمیاد .

شبا شب نیس دیگه ، یخدون غمه

عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می تنه.

دیگه شب مرواری دوزون نمیشه

آسمون مثل قدیم شب ها چراغون نمیشه .

غصه ی کوچیک سردی مث اشک

جای هر ستاره سوسو می زنه ،

سر هر شاخه ی خشک

از سحر تا دل شب ، جغده که هوهو می زنه .

دلا از غصه سیاس

آخه پس خونه ی خورشید کجاست ؟

Sunday, July 23, 2006

تشویش

دیشب برای چندمین بار داشتم "شبهای روشن" رو می دیدم. خیلی فیلم جالبیه، یه دنیا حرف داره توش! این جملش دیشب خیلی به دلم نشست : "آدم ها از دور دوست داشتنی ترند!".

به من گفت بیا.
به من گفت بمان.
به من گفت بخند.
به من گفت بمیر.
آمدم.
ماندم.
خندیدم.
مردم.

Saturday, July 22, 2006

تنهایی

بچه ها رفتن San Diego! نمی دونم چی شد که یه دفعه ای تصمیم گرفتم که باهاشون نرم. امروز که داشتم با مهیار و مجید از Pasadena می یومدم به شهر فرشتگان نمی دونم چی شد که دلم خواست باهاشون برم، ولی باید می موندم. موقعی که با مهیار و مجید هستم، انگار پیش دو تا برادرم هستم؛ برادر نداشتم، ولی الآن دارم طعم داشتنش رو می چشم. راستش تو این تنهایی و دوری از خانواده، وجود همین دوستاس که تلخی غربت رو یکم شیرین می کنه. موندم و باهاشون نرفتم؛ به بهانه ی کارهام، ولی راستش دلیل اصلیش یه چیز دیگس. موندم چون می دونم وجودم تو اون جمع صلاح نیست وبودنم می تونه اون رو آزار بده؛ حالا خدا کنه بهشون خوش بگذره.
الآن تو StarBucks بالای دانشگاه نشستم؛ یه frappuccino mocha گرفتم (تو این هوای گرم شهر فرشتگان، واقعا می چسبه!) و شروع کردم کارام رو انجام دادن. خودم اینجام، دلم یه جای دیگه و فکرم هم که مدتهاست تعطیل شده. یه چند باری به مامان و بابا زنگ زدم، ولی پیداشون نکردم؛ نه موبایلاشون جواب می داد، نه خونه. یه کم نگرانشون شدم، وای که چقدر الآن به شنیدن صداشون احتیاج دارم!
اینم همش توی مغزم دنگ دنگ صدا می کنه:
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تو
من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

Friday, July 21, 2006

Probably cause: A broken heart

Thus began the rumors, which would end later in the evening with a drunken brawl, two smashed decanters, and a coroner's report which read: "Probably cause: A broken heart."

پرواز سرگردان یک پروانه

تا بحال شده به بازی یه بچه نگاه کنی یا به صدای شر شر بارون گوش داده باشی؟
تا بحال شده که پرواز یه پروانه رو دنبال کنی یا به طلوع خورشید از دریا خیره بشی؟
یکی بهم گفت که بهتره سرعت زندگی رو کم کرد! ولی آخه برای چی؟
زمان کوتاه و زندگی برای همیشه ادامه نداره! پس بهتر نیست با حداکثر سرعت تو جاده ی زندگی دوید؟ ولی خوب اینم هست که شاید این سرعت فرصت دیدن زیبایی ها و آدم های توی جاده رو ازت بگیره!
باید چی کار کرد؟ من که گیج شدم!

When you run so fast to get somewhere You miss half the fun of getting there.

When you worry and hurry through your day, It is like an unopened gift.... Thrown away...

Life is not a race. Do take it slower. Hear the music Before the song is over.

Thursday, July 20, 2006

پاکت بی تمبر و تاریخ

هوررا! امروز کلی کار کردم، بعد از مدتها تونستم یکمی از بازده کاریم راضی باشم. هر چند هنوز تا اون چیزی که قبلا بودم خیلی فاصله دارم، ولی کم کم دارم بهتر می شم. با وجود اینکه راه حلی برای عامل آشفتگی ذهنیم پیدا نکردم، ولی فعلا صورت مساله رو پاک کردم. تازه رسیدم به حرف ارژنگ خان حصیبی. این موجود رو دو دفعه بیشتر ندیدم، ولی تو این دو دفعه کلی بهم چیز یاد داده. خیلی جالب به دنیا و زندگی نگاه میکنه، با همه آدمهایی که تا به این روز دیدم فرق می کنه؛ کاش منم بتونم مثل اون به زندگی و پیچدگیهاش فکر کنم!
راستی مثل اینکه یه دوست جدید از شهر بارانی ونکوور پیدا کردم! وقتی کامنت رو خوندم و دیدم که نویسندش تو کاناداس، نمی دونم چرا یه دفعه یاد kingston و همه ی دوستهای خوبم تو کانادا افتادم. کانادا سرزمین دوست داشتنی سردی بود که وجود یه سری آدما دوست داشتنیش می کنه. ولی شهر فرشتگان، شهر خوش آب و هوایی هست که سردی یه سری از فرشته هاش داره دیوونم می کنه!
بر و بچز هر کجای دنیا که هستین، بدونین دلم برای همتون کلی تنگیده. یاد اون روزای شریف به خیر؛ چه دورانی داشتیم تو شریف.
دیروز همش این شعر تو مغزم بود، نمی دونم چرا!

پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی اسم و امضاء
کوچه دلواپسی ها
برسه به دست بابا

با سلام خدمت بابا
عرض کنم که غربت ما
انقدم بد نیست که میگن
راضیم الحمدا...