Saturday, July 22, 2006

تنهایی

بچه ها رفتن San Diego! نمی دونم چی شد که یه دفعه ای تصمیم گرفتم که باهاشون نرم. امروز که داشتم با مهیار و مجید از Pasadena می یومدم به شهر فرشتگان نمی دونم چی شد که دلم خواست باهاشون برم، ولی باید می موندم. موقعی که با مهیار و مجید هستم، انگار پیش دو تا برادرم هستم؛ برادر نداشتم، ولی الآن دارم طعم داشتنش رو می چشم. راستش تو این تنهایی و دوری از خانواده، وجود همین دوستاس که تلخی غربت رو یکم شیرین می کنه. موندم و باهاشون نرفتم؛ به بهانه ی کارهام، ولی راستش دلیل اصلیش یه چیز دیگس. موندم چون می دونم وجودم تو اون جمع صلاح نیست وبودنم می تونه اون رو آزار بده؛ حالا خدا کنه بهشون خوش بگذره.
الآن تو StarBucks بالای دانشگاه نشستم؛ یه frappuccino mocha گرفتم (تو این هوای گرم شهر فرشتگان، واقعا می چسبه!) و شروع کردم کارام رو انجام دادن. خودم اینجام، دلم یه جای دیگه و فکرم هم که مدتهاست تعطیل شده. یه چند باری به مامان و بابا زنگ زدم، ولی پیداشون نکردم؛ نه موبایلاشون جواب می داد، نه خونه. یه کم نگرانشون شدم، وای که چقدر الآن به شنیدن صداشون احتیاج دارم!
اینم همش توی مغزم دنگ دنگ صدا می کنه:
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تو
من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home