Sunday, July 23, 2006

تشویش

دیشب برای چندمین بار داشتم "شبهای روشن" رو می دیدم. خیلی فیلم جالبیه، یه دنیا حرف داره توش! این جملش دیشب خیلی به دلم نشست : "آدم ها از دور دوست داشتنی ترند!".

به من گفت بیا.
به من گفت بمان.
به من گفت بخند.
به من گفت بمیر.
آمدم.
ماندم.
خندیدم.
مردم.

Saturday, July 22, 2006

تنهایی

بچه ها رفتن San Diego! نمی دونم چی شد که یه دفعه ای تصمیم گرفتم که باهاشون نرم. امروز که داشتم با مهیار و مجید از Pasadena می یومدم به شهر فرشتگان نمی دونم چی شد که دلم خواست باهاشون برم، ولی باید می موندم. موقعی که با مهیار و مجید هستم، انگار پیش دو تا برادرم هستم؛ برادر نداشتم، ولی الآن دارم طعم داشتنش رو می چشم. راستش تو این تنهایی و دوری از خانواده، وجود همین دوستاس که تلخی غربت رو یکم شیرین می کنه. موندم و باهاشون نرفتم؛ به بهانه ی کارهام، ولی راستش دلیل اصلیش یه چیز دیگس. موندم چون می دونم وجودم تو اون جمع صلاح نیست وبودنم می تونه اون رو آزار بده؛ حالا خدا کنه بهشون خوش بگذره.
الآن تو StarBucks بالای دانشگاه نشستم؛ یه frappuccino mocha گرفتم (تو این هوای گرم شهر فرشتگان، واقعا می چسبه!) و شروع کردم کارام رو انجام دادن. خودم اینجام، دلم یه جای دیگه و فکرم هم که مدتهاست تعطیل شده. یه چند باری به مامان و بابا زنگ زدم، ولی پیداشون نکردم؛ نه موبایلاشون جواب می داد، نه خونه. یه کم نگرانشون شدم، وای که چقدر الآن به شنیدن صداشون احتیاج دارم!
اینم همش توی مغزم دنگ دنگ صدا می کنه:
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تو
من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

Friday, July 21, 2006

Probably cause: A broken heart

Thus began the rumors, which would end later in the evening with a drunken brawl, two smashed decanters, and a coroner's report which read: "Probably cause: A broken heart."

پرواز سرگردان یک پروانه

تا بحال شده به بازی یه بچه نگاه کنی یا به صدای شر شر بارون گوش داده باشی؟
تا بحال شده که پرواز یه پروانه رو دنبال کنی یا به طلوع خورشید از دریا خیره بشی؟
یکی بهم گفت که بهتره سرعت زندگی رو کم کرد! ولی آخه برای چی؟
زمان کوتاه و زندگی برای همیشه ادامه نداره! پس بهتر نیست با حداکثر سرعت تو جاده ی زندگی دوید؟ ولی خوب اینم هست که شاید این سرعت فرصت دیدن زیبایی ها و آدم های توی جاده رو ازت بگیره!
باید چی کار کرد؟ من که گیج شدم!

When you run so fast to get somewhere You miss half the fun of getting there.

When you worry and hurry through your day, It is like an unopened gift.... Thrown away...

Life is not a race. Do take it slower. Hear the music Before the song is over.

Thursday, July 20, 2006

پاکت بی تمبر و تاریخ

هوررا! امروز کلی کار کردم، بعد از مدتها تونستم یکمی از بازده کاریم راضی باشم. هر چند هنوز تا اون چیزی که قبلا بودم خیلی فاصله دارم، ولی کم کم دارم بهتر می شم. با وجود اینکه راه حلی برای عامل آشفتگی ذهنیم پیدا نکردم، ولی فعلا صورت مساله رو پاک کردم. تازه رسیدم به حرف ارژنگ خان حصیبی. این موجود رو دو دفعه بیشتر ندیدم، ولی تو این دو دفعه کلی بهم چیز یاد داده. خیلی جالب به دنیا و زندگی نگاه میکنه، با همه آدمهایی که تا به این روز دیدم فرق می کنه؛ کاش منم بتونم مثل اون به زندگی و پیچدگیهاش فکر کنم!
راستی مثل اینکه یه دوست جدید از شهر بارانی ونکوور پیدا کردم! وقتی کامنت رو خوندم و دیدم که نویسندش تو کاناداس، نمی دونم چرا یه دفعه یاد kingston و همه ی دوستهای خوبم تو کانادا افتادم. کانادا سرزمین دوست داشتنی سردی بود که وجود یه سری آدما دوست داشتنیش می کنه. ولی شهر فرشتگان، شهر خوش آب و هوایی هست که سردی یه سری از فرشته هاش داره دیوونم می کنه!
بر و بچز هر کجای دنیا که هستین، بدونین دلم برای همتون کلی تنگیده. یاد اون روزای شریف به خیر؛ چه دورانی داشتیم تو شریف.
دیروز همش این شعر تو مغزم بود، نمی دونم چرا!

پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی اسم و امضاء
کوچه دلواپسی ها
برسه به دست بابا

با سلام خدمت بابا
عرض کنم که غربت ما
انقدم بد نیست که میگن
راضیم الحمدا...


Wednesday, July 19, 2006

قدم زدن تصادفی (Random Walk)

چند روزی میشه که حوصله هیچ کاری رو ندارم! نمیدونم چرا، ولی اصلا حس زندگی کردن هم نیست. صبحها که میام office کلی کار میخوام بکنم، ولی همین که می شینم پشت کامپیوتر به هر چیزی فکر می کنم، غیر از research. البته این تنها بودن توی lab هم مزید بر علت شده. شهرام که نیست، بقیه بچه ها هم رفتن internship.
دیروز تنها کارم شده بود قدم زدن تصادفی. از وبگردی بگیر تا ولگردی توی campus. با پسر خاله هم که دیشب حرف می زدم کلی بحث random walk پیش اومد و اینکه زندگی چیزی نیست جز یه random walk.
خلاصه اصلا نمی تونم فکرم رو مرتب بکنم، خیلی ذهنم آشفته شده این روزا. باید زودتر یه راه حلی برای عامل این آشفتگی ذهنی پیدا کنم، وگرنه زندگیم هم مثل فکرم به هم می ریزه.
یه دوستی بهم می گفت مشکلم با تجرد روحی حل می شه، ولی یادش رفت بهم بگه تجرد روحی یعنی چی؟

راستی دیروز توی وبگردیهام به یه جمله بر خوردم که خیلی برام جالب بود:
"چرخه ئ جنون را ادراکي نيست!"
خیلی معنی دار بود برام. شما هم بهش فکر کنین!

Monday, July 10, 2006

لنگان لنگان !!

نمی دونم چی شد! ولی بعد از مدتها و با این همه کاری که دارم حس کردم که دوباره باید بنویسم! هم نمی دونم و هم می دونم از چی می خوام بنویسم. می دونم که احتمالش خیلی کمه که اون این رو بخونه ولی خوب باید نوشت و منتظر این موند که شاید یه روزی این رو بخونه! ولی خوب حالا هم به فرض محال، اتفاقی از اینجا رد بشه و بخونه که من چی نوشتم ! فکر نکنم بفهمه که این نوشته برای اونه و تازه هم این نوشته این قدر بی سر و ته شده که خودمم هیچی ازش نمی فهمم، چه برسه به اون!
خلاصه درجه قاطی بودن زندگیم رسیده به بالاترین حد ممکن! خودم که از نظر فیزیکی یه کم لنگ می زنم (همه ما رو می پیچونن، این مچ پا هم گفت یه پیچشی به خودش بده. )، دو تا paper هم هست که باید submit کنم، ولی استادم هم تنهام گذاشته، رفته مسافرت (کاشکی الآن اینجا بود!) research هم داره لنگ می زنه، و زندگی هم که چند وقتی هست داره به دلایل مختلف می لنگه!
نمی دونم این لنگ زدن ها تا کی ادامه پیدا می کنه! ولی باید از یه جایی شروع کنم، از کجاش نمی دونم ! یه احساسی بهم می گه که این نوشته می تونه یه نقطه شروع دوباره باشه! شایدم اگر اون اینجا بود اصلا هیچ کدوم از این لنگ زدنها ایجاد نمی شد. دوباره می خوام برگردم kingston. اون جایی که فقط خودم بودم و خودم و lake Ontario؛ کاشکی شهر فرشته ها رو ندیده بودم و چشمم به فرشته هاش نیفتاده بود!